...!!!...

بر آنچه گذشت یا شکست یا ریخت حسرت نخور

دنیا اگر زیبا بود با گریه شروع نمی شد...

خدایا:

همینطور که یک ماه فرصت دادی که گشنگی بکشیم تا حال فقرا رو بفهمیم

یک ماه هم پول حسابی بده تا حال اغنیا رو هم بفهمیم

 .

.

.

.

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت

خدایا

خدایا!!!

به آنچه که دادی تشکر

به آنچه ندادی تفکر

و به آنچه گرفتی تذکر

که داده ات نعمت

و نداده ات حکمت

و گرفته ات امتحان

 

                        اجازه خدا؟

میشه ورقمو تحویل بدم؟

می دونم وقتم تموم نشده

ولی دیگه خسته شدم...

رمضون و گرونی!!!

کم کم مرغ هم مثل سیمرغ داره افسانه میشه

ما که یه تیکه بال مرغو با نخ بستیم

 مثل چای نیپتون میکنیم تو برنج و چلو مرغ می زنیم!

خدایا آخه تو این گرونی کی از تو توقع مهمونی داشت؟

مهمونی خدا مبارک

اینا همش شوخی بود

رمضان ماه بندگی خدا مبارک

بدون عنوان

آنه شرلی هم نشدیم

 یکی سوال کنه:

آنه! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟؟؟

سلام

من اومدم

هیشکی نیست ما رو تحویل بگیره؟؟؟؟؟؟؟

امتحانا رو خیلی خوشکل دادم

اولش اینجوری بودم

شب امتحان اینجوری

موقع امتحان این شکلی

بعدش

نمره ها رو مشاهده فرمودم این شکلی شدم

دو روز بعد که همشو یادم رفت اینطوری

فعلا

شب آرزو ها

سلام

امشب در کنار ثانیه ها

 آمین گوی آرزوهایت می شوم

تو نیز آرزویم را دعا کن...

.

.

بچه ها اگه دوست داشتید اگه مایل بودید اگه دلتون خواست اگه...

آرزوهاتون رو برام بنویسید

آرزوی قلبی خودم برآورده شدن آرزوی همه آدماست

روزگار ما روزگار مرگ انسانیت است...

زمستاني سردكلاغ غذانداشت تاجوجه هاشو سيركنه

گوشت بدن خودشو مي كند به جوجه هاشو مي داد

تابخورندزمستان تمام شد و كلاغ مرد اما بچه هاش

نجات پيدا كردند و گفتند خوب شد مرد راحت شديم

از اين غذاي تكراري و اين است واقيعت تلخ روز گارما

دیروز از هرچه بود گذشتیم!

امروز از هر چه بودیم!

آنجا پشت خاکریز و اینجا در پناه میز!

دیروز دنبال گمنامی بودیم

و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!

جبهه بوی ایمان می داد و اینجا

 ایمانمان بو می دهد!

عزیز زهرا مهدی جان...

نصیرمان باش تا بصیر گردیم،

بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم

و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.

 

دلگرمیه خدا

دلم گرم خداوندیست

 که با دستان من گندم

 برای یاکریم خانه می ریزد

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که میخواند مرا با انکه می داند گنهکارم

دلم گرم است می دانم

بدون لطف او تنهای تنهایم

copy past  ....

ما، نسل بوسه های خیابانی هستیم ،
نسل خوابیدن با اس ام اس ،
نسل درد و دل با غریبه های مجازی ،
نسل غیرت روی خواهر ، روشنفکری روی دختر همسایه ،

... ... نسل لایک و پوک از روی قرض ،
نسل کادو های یواشکی ،
نسل خونه خالی و دعوت شام ،
نسل پول ماهانه ی وی پی ان ،

نسل صف و دعوا ،
نسل تف ، وسط پیاده رو ،
نسل هل ، توی مترو ،
نسل مانتو های تنگ ،
نسل شینیون زیر روسری ،

نسل شرت play boy هنگام سجده ،
نسل کارگران پیر مو رنگ کرده برای جوانی و پیشنهاد کار ،
نسل شارژهای اینترنی ،
نسل copy paste ،
نسل عکسای لختی در ساحل دوبی ،

نسل جمله های کوروش و دکتر ،
نسل فتوشاپ ،
نسل دفاع از فاحشه ها ،
نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس ،
نسل سوخته ، نسل من ، نسل تو !

یادمان باشد ، هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم ،
بین عذاب هایمان ، مدام بگوییم ، یادش بخیر ،
دنیای ما هم همین طوری بود

 

من خودمم از همون نسلم چون همین متن رو از یه وبلاگ کپی کردم

یادم نیست وبلاگ کی بود ولی مال هر کی بود اگه راضی نیست بگه

تا پاکش کنم 

با تشکر فراوان از خانم نغمه که اجازه دادن این مطلب بمونه

نوروز مبارک

گلها همه با اذن تو برخواسته اند

     از بهر ظهور تو خود آراسته اند

                     مردم همه در لحظه تحویل بی شک

                           اول فرج تو از خدا خواسته اند

دنیا را برایتان شاد شاد و شادی را برایتان دنیا دنیا آرزو می کنم.

     سال نو مبارک البته پیشاپیش

بهار در راه ...............

شیشه ی عطر بهار

          لب دیوار شکست

                           همه جا پر شده از بوی خدا

                                                همه جا آیت اوست

 

 

و خدایی که در این نزدیکیست...

پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم و با او حرف بزنم خیلی زود بر می گردم.

اگر او وقت این را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.

حدود نیم ساعت بعد با عصبانیت به خانه برگشت.پسر به مادرش گفت :مادر چهره ی پریشانی داری ؟آن بازیگر را ملاقات کردی؟مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت من وجمعیت زیادی از مردم منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا این شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.

کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباسهایش را پوشید و به مادر گفت:آماده شو باهم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را براورده کنم.

اما مادر اعتنایی نکرد و گفت این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که شهر را ترک کرده حرف های تو چه معنی ای می دهد؟

پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا.

مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند را پذیرفت بنابر این آن دو به بیرون از خانه رفتند .پس از چندی قدم زدن به مادرش گفت رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم به فرزندش گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست این رفتار تو اصلا زیبا نبود.

کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این را گفتی که :ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگتر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟؟؟

آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از این نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند...

دوستت دارم بابایی

پدرم تنها کسی است که باعث میشود بدون شک بفهمم فرشته ها هم می توانند مرد باشند.      

خورشید هر روز دیر تر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر میگردد.

 

من خدا را دارم............

من خدا را دارم

         سفری می باید

                      سفری بی همراه

                               گم شدن تا تنهایی محض

                                                      سازکم با من گفت

                                                                      هر کجا ترسیدی

 از سفر لرزیدی 

                      تو بگو از ته دل 

                                        من خدا را دارم

                                                    من و سازم چندیست

                                                                              که فقط با اوییم

 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

 گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

 آدمیت مرد

 گرچه آدم زنده بود

 

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

 

بعد دنیا هی پراز آدم شد و این آسیاب گشت گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ!

آدمیت برنگشت

 

قرن ما

روزگار مرگ  انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی/پاکی/مروت ابلهی است

صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاست

 

 من که ازپژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندر این ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان می کند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابن بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

 در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

 

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفت و گو از مرگ انسانیت است

 

                                                     فریدون مشیری

زندگی................پیله  پروانه

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.شخصی نشست و ساعت های تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد.ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سورخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند.آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد.او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه ی او محافظت کند اما چنین نشد. در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند.آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.

زندگی                     کارگاه نجاری

  • نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.یک روز او با صاحب کار خود موضوع را در میان گذاشت.پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کند.صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کردسر انجام  صاحب کار  در حالی که با تاسف با این درخواست موافقت می کرد  از او خواست تا به عنوان آخرین کار ساخت خانه ای را بر عهده بگیرد.نجار در حال رودربایستی در حالی که دلش چندان به این کار راضی نبود پذیرفتن ساخت این خانه بر خلاف میل باتنی او صورت گرفته بود  برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبه سرعت و بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد و به زودی به خاطر رسیدن به استراحت کار را تمام کرد.او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به انجا آمد. زمان تحویل کلید صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالها همکاری!نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و وسایل بهتری  برای ساخت آن به کار میبرد.
  • این داستان ماست:ما زندگیمان را می سازیم هر روز می گذرد و ما کمترین توجهی  به آنچه که می سازیم  نداریم پس در اثر یک شوک و اتفاق غیر مترقبه می فهمیم که باید در همین ساخته ها زندگی کنیم اگر چنین تصوری داشته باشیم تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم.فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نیست .
  • شما  نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شوند یک تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار بر پا می شود .مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

اثبات وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت و در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت آنها درمورد مطالب مختلفی صحبت کردند و وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمیکنم که خدا وجود دارد مشتری پرسید:چرا باور نمی کنی؟آرایشگر جواب داد کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج وجود داشته باشد.مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جروبحث کند آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت میدونی چیه؟به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند آرایشگر گفت چرا چنین حرفی می زنی من اینجا هستم من آرایشگرم همین الان موهای تو را کوتاه کردم.مشتری با اعتراض گفت:نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد آرایشگر گفت نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند مشتری تاکید کرد دقیقا نکته همین است.خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

داستان

عشق جوان به دختر پادشاه

جوانی گمنام عاشق دخر پادشاهی شد.رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت .مردی زیرک ازندیمان پادشاه که دلباختگی او را دیدوجوان را ساده و خوش قلب یافت به او گفت پادشاه اهل معرفت است اگراحساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی خودش به سراغ تو خواهد آمد جوان به امید رسیدن به معشوق گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد همین که پادشاه از آن مکان دور شد جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی دور رفت ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند بعد از مدت ها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست از آن فرار کردی؟جوان گفت:اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود پادشاهی را به در خانه ام آورد چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟

 

پفک جدید از راه رسید...با رنگ و طعمی جدید

ای بابا  کشتی بچه رو ....ولش کن با این سیبیلات

چی بگم؟؟؟؟نمیدونم حال نوشتن ندارم...............

روزی برسد که شیطان فریاد بزند....................آدمی پیدا کنید من سجده میکنم

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست.

 

 

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

 

 

 

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:

«
لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد

همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:

«
یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

 

می دونید چرا وقتی آدمها بزرگ می شوند بجای مداد از خودکار برای نوشتن استفاده می کنند؟
واسه اینکه یاد بگیرند که برخی اشتباهات را نمیشه جبران کرد

 

 

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد.
بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.
هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است
و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! …
نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن
دکتر علی شریعتی

 

 

 

 

آموخته ام که ...
با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد
ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت

آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم

آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است

آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند

آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند

آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم

آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد

آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد

آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد

چارلی چاپلین

 

 

آنانيکه هميشه در آرامش هستند لاابالي ترين آدمهايند . (ارد بزرگ)

وقتي انسان آرامش را در خود نيابد ، جستجوي آن در جاي ديگر کار بيهوده اي است.(لارو شفوکو)

آرامش مدام نيز کسل کننده است. گاهي طوفان هم لازم است . (فردريش نيچه)

كسی كه شاد و خندان است همیشه چیزی برای شادمانی پیدا میكند. (شوپنهاور)

انسان سه راه دارد: راه اول از اندیشه می‌گذرد، این والاترین راه است. راه دوم از تقلید می‌گذرد، این آسان‌ترین راه است. و راه سوم از تجربه می‌گذرد، این تلخ‌ترین راه است. (کنفسیوس)

عاشورا...................

عاشورا وانتظار دو بال پرواز شیعه اند

 اگر این دو نبود چشمه ی غدیر می خشکید

عاشورا انتظار برآورده نشده ی شیعه و انتظار عاشورای برآورده شده ی اوست

این بار به وسعت زمین هنگامی که فریاد هل من ناصر حسینی به گوش رسید

گهواره علی اصغر به نشان یاری پدر تکان خورد

و این بار که فریاد هل من ناصر مهدوی به گوش جان میرسد آیا هست دلی که تکان بخورد؟؟؟